|
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : محمد
من و تفألی به حافظ ! حالا اونش رو بی خیال ولی دیشب که تفألی به استاد حافظ زدم این غزل اومد ، خوب سیر کنین : دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن با بلبلان بی دل شیدا مکن غرور از دست غیبت تو شکایت نمی کنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور گر دیگران به عیش و طرب خرم اند و شاد ما را غم نگار بود مایه سرور زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار ما را شرابخانه قصور است و یار حور می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی گوید تو را باده مخور گو هو الغفور حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور خوب ، یعنی چی ؟ یعنی اینکه تا غم هجرت و دوری و غیبت نباشه ، هیچ وقت ظهور و حضور لذتی نداره ! یعنی ای آقا و مولانا هر چند که غیبتت بس دل ما را شکسته و غم فراقت سخت بر دل ما نشسته ، هنوز به لذت حضورت نشسته ایم و گویمت که ای مولا چو بیایی غم دل با تو بگویم ، چه بگویم چو تو آیی غم دل از برم پر می کشد و دیدن رخ همچو ماهت همه ی ایام فراقت را از یاد می برم و از لذت حضورت آن چنان حظ می برم که گویی تمام دنیا را به من داده اند ! اما من می دانم که مولا تو حاضری و این چشمان من است که به خاطر غباری که از گناهان ریز و درشتم بر رویش نشسته نمی تواند تو را ببیند و لذت حضور را بچشد ! ای مولا ، تو به بزرگی ات ببخش بزرگی گناهانم را ! تو را جان مادرت زهرا (س) ، به خاطر گناهانم چشمان زیبایت را بارانی نکن !
بسی حرافی نمودیم ، من هنوز در وادی نوشتن آن هم از نوع وب نویسی طفلی نوپایم ، با نظرات موثرتان من را یاری دهید !!!
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |