17 سالگی
درباره وبلاگ


بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم .....

پيوندها
اللهم عجل الولیک الفرج
شهدای شهرستان کبودراهنگ
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان 17 سالگی و آدرس 17salegi.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 35223
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
محمد

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

سلام به همه ي دوستان گل

خوبين جملگيتون ؟

دو روزي مي شه كه ماراتن كنكور به غول گويندگان خبر و به قول ما دروازه كنكور شروع شده !

تا حالا هم دوستان رياضي ( مخلص همه بروبچ رياضي پارتي بازيه ديگه ! ) و تجربي از اين دروازه سراسري عبور كردن !

فقط مونده دوستان گل علوم انساني ( كه من به اين دوستان ارادت خاصي دارم ! چون خودم انساني رو دوست دارم !‌) كه قراره فردا از اين دروازه عبور كنن !

براي همه ي اين دوستان دعا كنيد كه بتونن سر جلسه خونسرديشون رو حفظ كنن و با قدرت شاخ كنكورو بشكنن !

مخصوصا واسه آبجي سپيده ي ما ( مدير گل و محترم وب روزگار شهادت ) كه فردا و همراه بقيه بچه هاي انساني ، قراره اين بچه غول رو نابود كنه !

من واست دعا مي كنم آبجي عزيزم !

خلاصه اين كه همين ديگه !

تا سلامي ديگر ، بدرود

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

سلام

داشتم كتاب شعر « فريدون مشيري » خواهرم رو مي خوندم ، يه شعر قشنگ پيدا كردم

حيفم اومد اين شعر رو نذارم تو وبم ؛

به قول پشتيبانم :

بيا تو رو بفرستيم انساني ! حيف مي شي بچه با اين همه هنر !!!!

آخه بهش گفته بودم كه برنامه مشاعره نگاه مي كنم ، اونم هنگيد بچه !!!!

بي خيال ! شعر رو بچسب !

تقديم به بهترينم !

------------

كوچه

 

بي تو ، مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم ،‌

همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم ،

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم .

 

در نهانخانه ي جانم ، گل ياد تو ، درخشيد

باغ صد خاطره خنديد ،

عطر صد خاطره پيچيد :

 

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

 

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم .

تو ، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت .

من همه ، محو تماشاي نگاهت .

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ي ماه فروريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد : تو به من گفتي :

- « از اين عشق حذر كن !

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن ،

آب ،‌آيينه ي عشق گذران است ،

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است ؛

باش فردا ، كه دلت با دگران است !

تا فراموش كني ، چندي از اين شهر سفر كن ! »

 

با تو گفتم : « حذر از عشق ! ندانم

سفر از پيش تو ، هرگز نتوانم ،

نتوانم !

 

روز اول ، كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر ، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم ....»

 

باز گفتم كه : « تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم ! »

 

اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب ،‌ ناله ي تلخي زد و بگريخت ....

 

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد

 

يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم .

نگسستم ، نرميدم .

 

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شب هاي دگر هم ،‌

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم ،‌

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم .....

 

بي تو ، اما ، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم !

 

فريدون مشيري

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

سلام به همه ي دوستان

يه شعري گفتم و خواستم كه شما هم بخونيد !

اگه دستي تو شعر و شاعري دارين ، خواهشا نظر كارشناسي تون رو ارائه بدين !!!

تقديم به بهترينم !


*******

هواي تو .....

 

دوباره خيس مي گردد دلم ، به هواي تو

نهال دل بارور مي گردد از ، صفاي تو


باز هم غم دوري و غصه ي نديدنت

دلم گرفته از همه عالم ، سواي تو


دوباره ساز دل به هوايت كوك مي شود

شايد بنوازد نواي بي نواي تو


دوباره دل ِ « مجنون » ، حزين و گرفته است

نيست مرهمي بر دل زارم ، جز دواي تو

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

سلام به همه ي دوستان

امروز قراره كارت ورود به جلسه دانشگاه آزاد رو سايت قرار بگيره !

من هم شركت كردم و بايد بگيرمش ! دقيقا نمي دونم ولي يكي از روزهاي 16 يا 17 تير برگزار ميشه كنكور آزاد !

ما كه صرفا جهت دست گرمي شركت كرديم ولي خيلي خوش بينانه انتخاب رشته كرديم !

انتخاب اول ، مكانيك مشهد !!!

انتخاب دوم ، مكانيك بيرجند !!!

  انتخاب سوم ، متالوژي مشهد !!!

انتخاب چهارم ، مهندسي شيمي بيرجند !!!

انتخاب پنجم ، مهندسي نفت قوچان !!!

و آخرين انتخاب هم مهندسي  شيمي قوچانه !!!

البته اين كه فقط مكانيك و رشته هاي گرايش شيمي رو انتخاب كردم ، برميگرده به علاقه ! وگرنه هيچ گونه ملاك ديگه اي نداشتيم !!! همين علاقه كافيه !!!

چقدر خوشبين !!! هر 6 تا انتخاب رو زدم ، تازه انتخاب هفتم رو هم تيك زدم !!!

 يارو كه اطلاعاتم رو وارد مي كرد ، مي گفت : خوبه آزمايشي شركت كردي وگرنه منو بدبخت مي كردي !!!

اميدي به انتخاب هاي ديگه نيست ولي انتخاب اول و دوم مهمه ! فكر نكنم مشهد بيارم ولي به بيرجند اميدوارم شديد !!!

البته همه چيز بستگي به آزمون داره و حال و حوصله داداش گرامتون !!! يه وقت ديدين مشهد هم آورديم !!!

يكي نيست بهمون بگه كه آخه مرد حسابي ، بياري چي ميشه ؟ نياري چي ميشه ؟؟؟

خلاصه اين كه تا بعد كنكور آزاد ، مزاحمتون نمي شم ! هيچ گونه آپي قرار نمي گيره ولي بعد كنكور آزاد با يه آپ ملس در خدمتتونم ! آخه دارم كتاب « اعترافات من » تولستوي رو مي خونم ! ديشب تا يه جاهايي رسيدم بخونم ؛ يه چيزايي نوشته بود كه كلا من رفتم تو فكر ! واقعا سوالايي كه تو كتاب مطرح كرده بود ، اساسي نياز به فكر كردن داره !

بي خيال ! اينا بمونه واسه آپ بعدي !

ما برويم ببينيم مي توانيم كارتمان را دريافت كنيم يا نه ؟

تا سلامي ديگر ،‌بدروووووووووووود


الآن كارتم رو گرفتم !!!!
پنج شنبه ، 16 تير ماه ، ساعت 16 عصر !!!
تو اوج گرما !!! يعني فكر كنم مخم سوت بكشه !!!
كارت مهرداد رو هم گرفتم !
دو شماره از من عقب تره !
من 213394
مهرداد 213396
كلهم اجمعين ، بند ناف من و مهرداد رو به هم گره زدن !!!
انتخاب هاي مهرداد رو داشتم نگاه مي كردم ، خنده ام گرفت !
هر چي مكانيك بود از يه ور درو كرده !
مشهد ، بيرجند ، سمنان ، شاهرود ، دامغان !!!
تازه اينا خوبن ، آخريش رو نگاه كن : تربت جام !!!!!!!
فكر نكنم تا حالا تو عمرش تربت جام رو ديده باشه اين بشر !!!

بساط داريم تا جمعه ما ‌

يه آزمون اساسي به ياد موندني بايد باشه !

خلاصه اين كه تا جمعه ، بدرووووود

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

قرار به نوشتن نبود اما امروز از عطري خاص مست گرديدم كه فقط چاره ي هوشياري ام نوشتن بود ؛

نوشتن از براي كسي كه تمام عشقم است و ديدن حرمش آرزويي قديمي ؛

نوشتن از براي كسي كه جدش رسول خدا ( ص ) او را دوست مي داشت و اينك نيز عالمي ديوانه ي اويند ؛

نوشتن از براي .....

نوشتن از براي كسي كه تو بهتر از من او را مي شناسي ، با او عمري زندگي كرده اي ، محرم ها برايش سينه هايت را سرخ كرده اي و مرواريد هاي چشمانت را ميهمان روضه هايش كرده اي  ؛

امروز ، عيد آسمانيان است و اهل زمين ؛ اما انگار آسمانيان قدر حسين فاطمه را از تو بيشتر مي دانند ؛ مگر نه اين كه پيامبر ( ص ) فرموده است كه مقام حسين بن علي ( ع ) در آسمان والاتر از مقام او در زمين است !

حسين ( ع ) ، همان سفينه ي نجات است ؛ شايد تا به حال تو نيز سوار كشتي نجات پسر فاطمه شده باشي اما ....

اما آيا سوار شدن كافيست ؟ هنوز هم سوار كشتي نجاتش هستي يا ....؟

حسين ، كشتي نجات است و چراغ هدايت ؛

امروز در كربلا بودن صفايي دارد ؛ و البته لياقتي مي خواهد كه مرا نيست ....

اما انگار به قول سيد مهدي عزيزم ، امضاي برات كربلا همان شكستن دل است ....

دلت كه بشكند ، برات كربلايت امضا مي گردد ؛ اما كو تا بشكند اين دل سنگي ؟

شايد قطرات اشكي كه براي حسين مي ريزي ، كم كم اين دل سنگي را سوراخ كند تا زماني نه چندان دور دل بشكند ، و تو هم راهي كربلا شوي ....

اما ، بعيد مي دانم ؛ ميخ آهنين نرود در دل سنگي ! دل من آن قدر سنگ و سياه گرديده آقا جان كه حالا حالا ها اميدي به شكستنش نيست !

پس من چه كنم از غم دوري بين الحرمين ات ؟؟؟ كاش من هم فطرس بودم تا به خاطر ميلادت ببخشند مرا ....

اين روزها حسابي دلم تنگ كربلاست ؛ امروز كه تلويزيون كربلايت را نشان مي داد ، دلم هوايي ات گرديد ....

دوباره گنبد زيبايت را ديدم و مدهوش شدم ؛ دوباره غم دوري شش گوشه ات ، بر دلم سنگيني كرد و دلم آهي كشيد و ثمره اش چند قطره اشك گرديد .....

پس كي نوبت من مي شود آقا ؟ يعني هنوز دل من نكشسته است ؟؟؟ تا كي منتظر ماندن ؟ من تشنه ي وصالت گرديده ام .... پس كي بايد سيراب گردم از چشمه ي عشق تو ؟ پس كي بايد انگشتانم را در ضريح شش گوشه ات فرو برم ؟؟؟

به قول حاج محمود :

يك كعبه را براي خودش خلق كرده است / شش گوشه را به خاطر ما آفريده است .....

پس كي بايد .....؟؟؟

حسين جان ، به اميد شكستن دل من صبر نكن ؛ اين دل سنگ گرديده و ديگر شكستني نيست ....

بيا و جوانمردي كن و برات كربلايم را امضا كن ؛ هر چند كه من آن قدر در درگاه اهل بيت جدت رسول خدا ( ص )  آبرو ندارم كه از شما چيزي بخواهم ولي .....

ولي دل من بي قرار است ...... هواي عطر بين الحرمين ات را دارد .... هواي ديدن گنبد زيبايت را دارد ....

هر كسي كرب و بلا مي خواد ،‌امشب وقتشه

هر حاجتي از خدا مي خواد ، امشب وقتشه ....

هر چند كه ديشب نتوانستم در جشن ميلادت حضور يابم ، اما دلم با تو بود ، تو خود مي داني كه اين دل بي قرار ، ديگر تاب صبر ندارد ؛

ديگر نمي تواند فقط در آرزوي كربلايت نفس بكشد ؛ ديگر صبر ندارم اما ....

ديگر سخن كوتاه مي كنم ؛ خود مي داني كه در دل من چه مي گذرد .....

 

السلام عليك يا ابا عبد الله و علي الارواح التي حلت بفنائك ، عليك مني سلام الله ابدا ما بقيت و بقي الليل و النهار ، و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم

السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين .


 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

سلام

ميلاد با سعادت سقاي دشت كربلا ، علمدار حسين ( ع )

حضرت ابوالفضل العباس

را به تمامي دوست داران آن حضرت تبريك عرض مي كنم .

هم چنين ميلاد با سعادت چهارمين پيشواي اهل بيت ،

سيد الساجدين

امام سجاد ( ع )

رو نيز پيشاپيش بهتون تبريك مي گم .


اگه آپ شدم فقط جهت عرض تبريك بود و التماس دعا !

5 شنبه ، يعني پس فردا ، آزمون آزاد دارم !

واسم دعا كنيد تا بتونم در حد توانم آزمون رو به خوبي پشت سر بگذارم !

منتظر متن بعدي ام باشيد !

سياسي ، اجتماعي ، فرهنگي ، اقتصادي ، عشقي ، جنايي ، فلسفيه !

چه شود ! اين همه چيز توي يه متن ؟؟؟

البته شايد نظرم عوض شد و فقط فلسفي نوشتم !

در كل بستگي داره به حس و حال روز جمعه ام !

متن خوبي ميشه!

تا سلامي ديگر ، بدروووووووود

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

سلام به همه ي دوستان گل

تا ساعاتي ديگر ، من اولين كنكور زندگيم رو تجربه مي كنم !

هر چند كه آزمايشي است و ما هم صرفا جهت تفريحات سالم مي ريم سر جلسه ولي يه حس عجيبي دارم ! ( ديروز به مامانم مي گفتم كه جهت تفريحات سالم مي ريم ، اعصابش خرد شد بنده خدا گفت : آره ، سال ديگه هم براي تفريح برو ! گفتم : نه ، سال ديگه واسه دست گرمي مي ريم ديگه !!! داشت از دستم ديووونه مي شد ، گفت : پاشو برو درست رو بخون تا كتك نخوردي !!! ما هم جيم كرديم ! دلم به حال مامانم مي سوزه !!! يعني چه طوري من رو تحمل مي كنه امسال !!؟ امسال از دست من پير نشه خيليه ! )

از يه ور يه اضطراب خاص و از يه ور هم يه شور و شوق عجيب !

خلاصه اين كه يه حس ماورا الطبيعه دارم !

ساعت 16 شروع ميشه كنكور و در حوزه رو نيم ساعت قبلش تخته مي كنن و كسي رو راه نمي دن !

قراره مهرداد خان ( رفيق گرام ! ) ساعت 14 و 45 دقيقه تشريف بيارن ابتداي خيابان ما و با هم پياده بريم تا حوزه !

حوزه امتحانيمون دانشگاه آزاد شيروانه كه زياد با خونمون فاصله نداره !

منزل ما خيابون دانشگاه ست و دانشگاه آزاد هم ميدان دانشگاه مي باشد !

ده دقيقه اي پياده روي داره !

فقط من موندم توي اين هواي بسي گرم تابستاني ، چگونه بايد آزمون بديم !!!

البته دانشگاه آزاد كه پول دار تشريف داره و بساط كولر حتما به راهه ولي از اون جا كه ما خيلي خوش شانس تشريف داريم ، يحتمل كولرهاي دانشگاه امروز خراب شن !!!!

خلاصه اين كه دعا بفرماييد برايمان !
هر چند آزمايشيه ولي مهمه ! بالاخره پول داديم بهش !!! ما كه به نيت خوردن كيكي كه سر جلسه شايد بدن مي ريم !!! ( خنده حضار ! )

داش اميد صبح آزمون داشت ؛ نمي دونم چه كرده ؟؟؟

آخه ايشون عمران انتخاب كرده بودن و زير گروهشون با ماها فرق داشت !

منظور از ماها هم من و مهرداد و رضاست !

آخه ما همه مون مكانيك زديم !!! عين اين عقده اي ها !!!‌ واقعا كه !!!

البته من كه كلا از برق خوشم نمي ياد ، به درد من يكي هم نمي خوره ! همين مكانيك و رشته هاي نزديك بهش رو انتخاب مي كنم ! مثلا هوافضا ، مهندسي پزشكي ، رباتيك و مثل اين ها !

البته اين ها واسه كنكور سراسريه كه سال ديگه ست ! امسال فعلا هيچي ! همين مكانيك بس است ما را !
ديگر بايد رفع زحمت را كم كنيم ! جمعه دوباره مزاحمتون مي شويم ! البته اگر حس و حالي بود و شرايط مطلوب بود !

تا سلامي ديگر ، بدرووووووووووووووووووود

با عرض معذرت ! عكس بهتر پيدا نكردم ديگه ! همين رو تحمل بفرماييد !!!

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

سلام

امروز رفتم كنكور ! حس و حال از كنكور گفتن نيست !

مي خوام از يه پسر حرف بزنم واستون ( نه ببخشيد ، واسه تو مي گم كه خودت مي دوني ! ) كه خيلي پسته ! خيلي كثافته ! خيلي آشغاله !

يه پسر كه همه چيز رو با هم قاطي كرده اين روزا ؛ حس هاي زيباش رو از دست داده ، به احساسات ديگران توجه نمي كنه و داره پشت سر هم دل مي شكنه !

نمي دونم چرا اين پسر اين جوري شده آخه ؟؟؟ قبلا اصلا اينجوري نبود !!!

صاف بود ، ساده بود ، پاك بود !!! نه ، پاك نبود ! فكر كنم از همون اول خرده شيشه داشت ! آره !

اما احساسات بقيه واسش ارزشمند بود ! خودش خيلي احساساتي بود ؛ هيچ چيز رو با احساس هاي پاكش عوض نمي كرد ! حتي به دنيا نمي داد احساساتشو !

اما حالا هيچي از اون پسره نمونده ! اون پسر صاف و ساده ، حالا شده يه ......

هيچي نگم بهتره !

من شرمنده تم ! اگه اين حرفايي رو كه الآن بهت زدم خيلي وقت پيش مي زدم ، شايد اون پسره الآن زنده بود ! حالا كه مرده و جنازش روبرومه ! كاش مي شد اشك رو هم نوشت ! كاش مي شد از پشت اين صفحه ي مانتيور ايكس اينچ ، احساسات رو منتقل كرد ! كاش مي شد به جاي دانه هاي اشك ، كلمه به كار برد ! اما نه ، هيچ كلمه اي جاي اشك رو نمي گيره !

و من از دست خودم دل گيرم ! چرا بايد چنين رفتار زشتي رو مي كردم با تو ؟؟؟

چرا مني كه اين همه صداقت واسم مهم بود و شايد هنوز هم باشه ، با تو صادق نبودم ؟؟؟

من لياقت تو رو ندارم !!! چون ثابت كردم كه قابل اعتماد نيستم !!! چون ثابت كردم كه صادق نيستم !!!

و چه چيز از صداقت مهم تر ؟؟؟

اگه نوشتم ، فقط به خاطر تو بود !!!

اين جسدي كه از اون پسرك صاف و ساده جلومه ، داره به من مي خنده !

شايد اين خنده ي تلخ ، بدتر از هزار جور فحش و توهين باشه به من !!! به مني كه خودم رو نابود كردم تا چيزهايي رو به دست بيارم كه نمي شد ....

كاش مي شد دوباره اين پسرك زنده شه !!! خودم رو مي اندازم روش .....

يه وقتي تنفس مصنوعي ياد گرفته بودم ؛ شروع مي كنم : 1001 ، 1002 ،‌1003 ، .....

نه ! فايده اي نداره !

چرا ! سرفه اي كرد پسرك و معصومانه توي چشماي كثيفم نگاهي انداخت !

بهم گفت : من ديگه مردم محمد ! ديگه نمي توني من رو برگردوني ، ولي دوباره من رو بساز .....

و نفس آخر رو كشيد .....

و باز هم نوشتن گريه سخت است .....

من از براي خود دلتنگم ! من همان محمد صاف و ساده و بي آلايش سابق را مي خواهم ....

هر چند كه ساده بود ،‌هر چند كه صادق بود ،‌هر چند كه بچه بود .....

و تو بودي كه روزگاري نه چندان دور به من گفتي كه من همان محمد را مي خواهم ....

ولي من چه كردم با محمدت ؟؟؟ من قاتلم ..... قاتل محمدي كه عاشق بود و صادق ....

و امروز ، جسدش پيش چشمانم است .....

من ، محمد ، ديگر خسته ام و بريده ام از همه دنيا .....

از همه دنيا جز تو ....

شايد ديگر نوشتن را كنار گذاشتم ..... اصلا نوشتن به چه دردي مي خورد وقتي هنوز تكليفت با خودت مشخص نيست ؟؟؟

شايد ديگر دست دوستي به سمت كسي دراز نكنم .... مي ترسم از دوست جديد !

شايد ديگر محمد را نبينيد ..... با شما هستم ...... شايد محمد بميرد ، نه ، حتما محمد مي ميرد .....

مي ميرد تا محمدي ديگر را زنده كند ، محمدي كه صاف بود ، ساده بود ،‌صادق بود ، عاشق بود و از همه مهم تر بچه بود ....

من بچگي را دوست دارم ..... اصلا مگر مي شود بچه بودن را فراموش كرد ؟؟؟

گاه غبطه مي خورم به احوال بچه ها ! ببين ، چه صاف است ، چه ساده و بي آلايش است ، چه پاك است ....

اما من ؟؟؟ من كيستم ؟ من چيستم ؟؟؟ من از خود چه مي خواهم ؟؟؟

ديگر ، خسته ام ! از اين محمدي كه خودم بوجود آوردمش خسته ام !

مي خواهم اين كوهي كه از محمد ساخته ام را ويران سازم ! از نو بسازمش اما نه كوهي ديگر ....

اين بار محمد را ابر مي سازم ...... تا بتواند بر همه ببارد ........ دلش به وسعت آسمان باشد و سخاوتش به اندازه باران !

معذرت مي خواهم كه اين قدر تو را رنجاندم ...... كاش مي مردم و اين روز را نمي ديدم ! اه ! بس است ديگر رسمي نوشتن !

من ساده ام ! پس براي تو ساده مي نويسم .....

من هنوز هم دوستت دارم ، هنوز هم .....

اما ديگه خودم رو لايق اين همه دوست داشتن نمي بينم ! دوست دارم زمان رو به عقب برگردونم ...... كاري كه بايد همون موقع مي كردم و حرفي كه همون موقع بايد مي زدم رو ، بهت مي گفتم .....

هر چند كه الآن بهت گفتم ....... پس حداقل سبك شدم .....

از تو معذرت مي خوام و حلاليت ...... خودت مي دوني كه محمد ، هيچ وقت نمي خواست بهت دروغ بگه ! شايد هم دروغ نگفت ....

جز همون موردي كه به خاطرش قسم داده شده بود ...... اما ديگه ميگم ...... چون ديگه اون قسم واسم ارزش نداره !

چون دارم آتيش مي گيرم وقتي اين همه صداقت تو رو مي بينم و مي سوزم وقتي كه خودم رو با تو مقايسه مي كنم .....

واست آرزوي بهترين ها رو دارم ......

محمد مي ره و ديگه چند وقتي نمي نويسه !

تا شايد بتونه با بعضي چيزا كنار بياد ! تا شايد ..... اين شعر شرح حال منه !

زندگي در چشم من شب هاي بي مهتاب را ماند ،
شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند ،
ابر بي باران اندوهم ،
خار خشك سينه ي كوهم ،
سال ها رفته است كز هر آرزو خالي است آغوشم ،
نغمه پرداز جمال و عشق بودم ،‌- آه -
حاليا ، خاموش خاموشم ،
ياد از خاطر فراموشم !


از همه ي دوستان 17 سالگي عذر مي خوام !

حس مي كنم يه مدتي بايد نوشتن رو كنار بذارم ! بايد يه كمي به خودم برسم ! بايد محمد رو مرمت كنم !

شايد هم نياز به كوبيدن و ساختن دوباره داشته باشه ! در هر صورت شايد تا يه هفته ، دو هفته ، شايد هم بيشتر ننوشتم ! همه چيز بستگي داره به زمان ! زمان همه چيز رو مشخص مي كنه !

تو اين مدت ، واسم نظر بذارين ! ميام تأييدشون مي كنم ؛ اگه تونستم بهتون سر مي زنم !

شرمنده اگه يار بي وفا شديم ! تا سلامي ديگر ، بدرووووووووود

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

اين رو يادته ؟؟؟

اين اولين حرفم بود و حالا هم آخرين حرفمه  !

شايد تا وقتي ديگر ، ولي بدون حرف هاي من همينه !


"اگر باران نبارد، پس چه كنم ؟
پس خود ببارم در افق تنهايي ام ؟
پس خود ببارم تا شوره زار دلم را سيراب گردانم ؟
مانده ام چه كنم اي دوست ؟
با تو بودن را زير باران جشن گرفتم روزي و اينك تو رفتي و باران هم با خود بردي...
اين روزها، در و ديوار اتاقم نظاره گر باران اند!
باراني كه ابري ندارد...
باراني كه از انتهاي یک دل گرفته و بي منت مي بارد...
دلم را خالي مي كنم تا بار ديگر تو را درونش جاي دهم ....
شايد با باريدنم تو را نيز از قلبم شسته باشم ...
اما شستمت تا دوباره با تو بودن را درون قلبم حك كنم ...
بي تو ، با تو ، اين روزها برايم فرقي ندارد ...
ياد گرفته ام كه ببارم و بر دل آتش گرفته ام درمان باشم...
اين روزها ، دلم تنگ است ....
زير باران مي روم تا نه چشم هايم را بشويم .... بذار چشم ها را ديگران بشويند...
من نيازي به چشم شستن ندارم ....
چشم دل را مي شويم تا تو را بهتر بينم ...
تا بهتر خوانمت .... تا كنج دلم را براي تو و حضورت گردگيري كرده باشم ...
بيا كه فقط اين دل، ‌تو را كم دارد ..."

 
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد

يه وقتايي فكر مي كنم كه چه زندگي عجيبي داشتم ؛ از همون اولش پر ماجرا بوده و تا همين الآنش هم هر روز يه داستان جديد واسم رخ مي ده !

بعضي وقتا اين منم كه مي شم شخصيت اول داستان ، يه وقتايي مي شم يه شخصيت كه از يه جاهايي وارد قصه ميشه ، به اندازه خودش بازي مي كنه ، و يه جايي هم شوت مي شه بيرون ! يه وقتايي هم يه نقش جزئي با يه ديالوگ كوتاه ! بيشتر نظاره گر مي شم .....

جالبيش اين جاس كه همه ي داستان هايي كه توش بودم ، يه جورايي پايان تلخ داشتن ! چند تاش رو كه برات تعريف كردم ، ولي اون ها فقط چند تاش بودن ....

شايد واسه همين بود كه هميشه دوست داشتم داستان هايي رو بخونم كه پايانش تلخه ! آخرش جدايي و ....

اما داستان جديد زندگي محمد ، اون قدر تلخ بود كه .... شايد به اندازه يه قهوه ي تلخ ! شايد هم تلخ تر از اون ....

اون قدر تلخ بود كه مزاج محمد رو به كلي عوض كرد ...... اون قدر مزاج محمد رو تلخ كرده كه ديگه خنده نمياد به لباش !

اون قدر تلخ كه ديگه از هر چي داستان تلخه ، متنفره !

اون قدر تلخ .....

يه وقتايي فكر مي كنم سكوت خيلي سخته ! اما نه ، سكوت بلندترين فرياده ! اين بغضي كه تو گلوم نشسته ، بايد بشكنه اما اين بار با سكوتم ! اون قدر سكوت مي كنم تا گذر زمان خردش كنه ! مهم نيست كه چقدر طول بكشه ولي ....

اصلا چرا گذر زمان اين جوريه ؟؟؟ يه وقتايي فكر مي كنم گذر زمان داره با ما بدجور بازي مي كنه ! ما رو مي اندازه توي يه قصه ي عجيب ، خودش مي شه كارگردان نمايش ما !!! يه جاهايي اون قدر داستان رو تند مي كنه كه هيچي از خوشي هامون نمي فهميم و اون جاهاي تلخش رو كه بايد زود بگذرونه ، كند مي كنه ! چقدر نامرده زمان !!!

اين چند روز خيلي بغضم سنگين شده ! اون قدر كه هنوز موندم كه چه طور زنده ام ؟؟؟

ديشب رفته بوديم جايي ، عمرا نمي شد گريه كرد ! ستايش رو هم كه نگاه مي كردم ، شده بودم افسرده !!!

بغضم داشت ديووونه ام مي كرد ! تو هم كه از يه ور ، .....

هميشه پايان تلخ رو دوست داشتم واسه قصه ها ، چون لذت مي بردم كه مي ديدم يه عشق ، يه زندگي ، يه مهر و عاطفه يا هر چيز ديگه اي جاودانه مي شه ! بدون اين كه به شخصيت هاي قصه فكر كنم ، بدون اين كه شرايط اون ها رو در نظر بگيرم ...

اما امروز فهميدم كه چقدر اون شخصيت بدبخته ! چقدر سختشه كه قصه تلخ تموم مي شه !

امروز من همون شخصيتم ! يه شخصيت فرعي كه از يه جايي وارد قصه شد ، يه جاهايي نقشش رو قشنگ بازي كرد و حالا هم بايد شوت شه از قصه بيرون ! يه نقش فرعي ....

يه زماني كه تئاتر كار مي كردم و نقشم فرعي بود و نقش اول نبودم ، فكر مي كردم كه چقدر شخصيت اول بودن خوبه !

همه ي نگاه ها به اونه ، اسم نمايش نامه شايد از اون الهام بگيره ، توجه كارگردان به اونه و موقعي كه تقدير مي شه از بازيگرا ، اين نقش اوله كه مورد توجه قرار مي گيره !

اما حالا مي فهمم كه نقش اول داشتن خوب نيست !!! الآن مي فهمم كه اگه من توي اون نمايش جاهايي با چند تا بازيگر ديگه وارد مي شديم و يه جايي مي رفتيم بيرون ولي تاثيرمون خيلي بيشتر از شخصيت اول بوده !

هر چند كه ازمون تقدير نشه ، هر چند كه توجهي بهمون نشه ، هر چند كه .....

و من امروز همون نقش فرعي نمايش چند سال پيشم ! بهترين بازيگر نشدم ولي از بازي خودم راضي ام !

ي بار بهت گفتم كه اين دنيا صحنه ي تئاتره !

ما بازيگراشيم ، اما مي تونيم كارگردان بشيم ، مي تونيم نويسنده باشيم و مي تونيم پايان داستان هامون رو خودمون رقم بزنيم !

امروز اين رو خودم دوباره درك كردم !

مي دونم كه كارگردانش هيچ كدوممون نبوديم ،‌ چون خدا بود كه داشت از ما بازي مي گرفت ..... چون خدا بود كه داشت از ما يه تست مشكل بازيگري مي گرفت !

نمي دونم كه چقدر توي اين تست قبول شدم ، اصلا شايد مردود شده باشم !

اما هر چي كه بود ، توي اين يه ماهه ، خيلي به تجربيات بازيگري ام اضافه شد !

هنوز دوست دارم همون پسر بچه ي مهربون خنده رو باشم ، ولي انگار ديگه نيستم !

احساسم همونه ، هنوز هم مهربونم ولي ديگه خنده اي نيست !!!  

الآن يه بازيگر جدي شدم با يه كوله بار تجربه ! تجربه اي كه شايد خيلي ها از دركش عاجز باشن ! شايد خيلي ها حتي به مغزشون چنين داستاني خطور نكنه !

من از پايان قصه راضي ام ولي خوشحال نيستم ! چون دلم رو تو صحنه ي اين تئاتر جا گذاشتم !!!

چون هنوز هم نقش فرعي ام رو دوست دارم ! چون هنوز هم ......

فرعي ترين نقش ،‌شايد از اصلي ترين نقش هم بهتر باشه ، هر چند كه پر رنگ نباشه ...

اين داستان هم تموم شد البته يه سري جزئياتش مونده كه دست من نيست !

منتظرم ببينم نقش بعدي كه بهم پيشنهاد مي شه چيه ؟؟؟ شايد اين سري شدم نقش اول مرد ! خدا رو چه ديدي ؟؟؟

الآن هم اگه نوشتم به خاطر دل خودم بود ؛ چون يه غم بزرگ حس كردم تو دلم كه ديگه نميشد تحملش كرد !

حتي با گريه هم نميشد آرومش كرد .....

شايد ديشب اولين شب آرامش تو بود ؛ يه شب كه ديگه هيچ كسي نبود تا از دستش حرص بخوري ، به خاطر حرفاش عصبي شي و مريض شي ....

دوست ندارم ديگه آرامشت رو بهم بزنم ...... به خاطر همه ي كارهام ازت عذر مي خوام ! نمي خواد از من تشكر كني چون .....

خداحافظ خوب من ! واست آرزوي بهترين نقش ها رو تو زندگي دارم !

آرزوم اينه كه هم بازي ات رو پيدا كني ! همون سوپر استاري كه منتظرشي .....

راستي ، ديشب براي اولين بار نماز خوندم ! تازه مفهوم نماز رو فهميدم ...... ممنون بابت نماز !!!

بدرود


پ . ن ( 1 ) : بالاخره اين داستان يه ماهه هم تموم شد ! يه داستاني كه من از يه جاهاييش لذت مي بردم ! يه جاهاييش رو دوست داشتم ! حتي يه جاهاييش بهترين لحظات زندگيم بود !

پ . ن ( 2 ) : به خاطر همه ي كارهايي كه كردم ، همه ي حرفايي كه زدم ، گاهي وقتا كه عصبي شدم و چيزاي نامربوط به هم بافتم ، ازت معذرت مي خوام !

پ . ن ( 3 ) : و من هنوز هم منتظر بارانم .....

 
یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : محمد

هوای فتنه ابری است ، از چتر بصیرت استفاده کنید !!!

 
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : محمد

ای نام تو بهترین سرآغاز **** بی نام تو نامه کی کنم باز

با سلام به شما ، از امروز وبلاگ 17 سالگی به طور رسمی کارش رو شروع می کنه . امید است با عنایات حضرت حق و امام زمان (عج) بتونم مطالب به درد بخوری رو در فضای سایبری انتشار بدم !

فعلا یا حق !

 
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : محمد

من و تفألی به حافظ !


دو شب پیش که داشتم با خودم تفکر می نمودم و در اندیشه هایم بسیار مستغرق بودم ، ناگاه به ذهنمان رسید که چرا ما نیز مانند دیگران وبلاگی برای خویش دست و پا نکنیم و متونمان را اندرش نگذاریم ؟ از این رو بود که ما نیز به خیل عظیم وب نویس ها پیوستیدیم و ثمره اش همین وبلاگ است ! حال شاید با خود بگویید که خوبه حالا این طرف چیزی هم بارش نیست و این قدر از خودش تعریف می کنه ؟!!! 

حالا اونش رو بی خیال ولی دیشب که تفألی به استاد حافظ زدم این غزل اومد ، خوب سیر کنین :

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور      

  گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن 

با بلبلان بی دل شیدا مکن غرور

از دست غیبت تو شکایت نمی کنم            

تا نیست غیبتی نبود لذت حضور

گر دیگران به عیش و طرب خرم اند و شاد     

ما را غم نگار بود مایه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار       

ما را شرابخانه قصور است و یار حور

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی   

گوید تو را باده مخور گو هو الغفور

حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی      

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

خوب ، یعنی چی ؟ یعنی اینکه تا غم هجرت و دوری و غیبت نباشه ، هیچ وقت ظهور و حضور لذتی نداره ! یعنی ای آقا و مولانا هر چند که غیبتت بس دل ما را شکسته و غم فراقت سخت بر دل ما نشسته ، هنوز به لذت حضورت نشسته ایم و گویمت که ای مولا چو بیایی غم دل با تو بگویم ، چه بگویم چو تو آیی غم دل از برم پر می کشد و دیدن رخ همچو ماهت همه ی ایام فراقت را از یاد می برم و از لذت حضورت آن چنان حظ می برم که گویی تمام دنیا را به من داده اند ! اما من می دانم که مولا تو حاضری و این چشمان من است که به خاطر غباری که از گناهان ریز و درشتم بر رویش نشسته نمی تواند تو را ببیند و لذت حضور را بچشد ! ای مولا ، تو به بزرگی ات ببخش بزرگی گناهانم را ! تو را جان مادرت زهرا (س) ، به خاطر گناهانم چشمان زیبایت را بارانی نکن !

 

بسی حرافی نمودیم ،

 من هنوز در وادی نوشتن آن هم از نوع وب نویسی طفلی نوپایم ،

با نظرات موثرتان من را یاری دهید !!!

 

 

 
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : محمد

بصیرت ، مسئله این است ... !

سکانس اول / یه روزی از روزای خدا قبل محرم 89

یه روز دلم گرفته بود و درست یادم نمیاد که چرا زود از مدرسه اومده بودم و خوب یادمه که بچه ها  هیئت داشتن برای مراسم ده شب اول محرم خیمه می ردند ؛ منم که بیکار با خودم گفتم که چه خوبه برم کمک ، هم یه کمکی میشه و هم من بیکار نیستم . خلاصه کم و بیش بهشون کمک کردم !

خوب یادمه که اون روزا بچه ها چه قدر با عشق و علاقه کار می کردن و واقعا عاشقانه منتظر بودن تا محرم اربابشون بیاد و مثل اون روزا که شهدا برای اربابشون عزاداری می کردن ، عزاداری کنن ! هنوز هم دارم به حال بعضی هاشون غبطه می خورم و این که من نتونستم حتی به اندازه یکیشون که می گفت چند روزه نخوابیده به هیئت امام حسین کمک کنم !

 

سکانس دوم / ده شب اول محرم

به خاطر درسهام نتونستم زیاد برم خیمه ، از کل ده شب کلا سه چهار شب رو تونستم درک کنم !

اما مهمش اینه که تاسوعا و عاشورا رو تو خیمه بودم اما مهم تر از این دو تا عصر عاشورا بود که عجبا به من چسبید ! بالاخره عصر روز دهم هم به پایان رسید و بچه ها دشتن خیمه رو جمع می کردند ! چه دلگیر بود ! بعد از 45 روز تلاشی که بچه ها برای علم کردن خیمه داشتند حالا توی دو سه ساعت کل خیمه جمع میشه و وسایلش فرستاده میشه انبار تا محرم بعد ! مخصوصا اون صحنه ای که برای عصر عاشورا زده بودن واقعا آدم رو به کربلا می برد !!!

 

سکانس  سوم / چند روزی قبل از امروز بهمن 89

می دونی الآن که دارم فکر می کنم می بینم که واقعا چه زود بگذشت و برفت و حالا حالا ها باید منتظرش بود ؛ محرم رو می گم ! چه زود بیامد و ما را هوایی کرد تا سال دگری از ساروز حماسه خونین عاشورا بگذرد و هر روز نسبت به روز قبل حسین (ع) و حسینیان را بیشتر به عالمیان بشناساند ! راست ، این روزها داره سریال « مختارنامه » پخش می شه و من تازه برای اولین باره که دارم با بعضی از اون جوونمرد هایی که امامشون را همراهی کردن و عاشقونه به بهشت برین پر کشیدن آشنا می شم ؛ یعنی کاهلی از من بوده اما می خوام همین جا از کارگردان این مجموعه تشکر کنم !

کجا بودیم !؟؟ آها ، یادم اومد ؛ می گفتم که « کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا » یعنی اینکه عاشورا و کربلا فقط یه روز خاص و یه مکان خاصی نیست بلکه هر روز ممکنه این اتفاقات تکرار بشه ؛ نمونه اش هم همین فتنه پارسال بود که مصداق واقعی عاشورا و کربلا و عاشوراییان و یزیدیان بود ! عده ای خود فروخته در روز عاشورا به خیابان ریختند و حرمت را شکستند و پرده ها دریدن ! تا جایی که بر اساس گفته های استاد پناهیان فتنه شدید تر از دجال رخ داده بود !!! خلاصه اینکه ما نباید فقط محرم که شد پیرهن سیاهمون رو بپوشیم و عزاداری کنیم ، نه ، این ها هم لازمه ولی مهم ترش اینه که از لحظه لحظه محرم درس گرفت و در زندگی به کار برد ، این همون راه نجاته ! « ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه »

 

سکانس آخر / امروز ، چند ثانیه اینور اونور 12 بهمن

ببخشید که سرتون رو به یاد آوردم ، این چیزایی که گفتم رو فقط واسه خودم نوشتم ؛ نوشتم تا یادم بمونه که فقط سینه زدن و اشک ریختن خالی مهم نیست ، مهم اینه که این سینه زنی و عزاداری با بصیرت توام باشه و مهم ترش اینه که ما بتونیم از این وقایع درس بگیریم و در زندگی مون به کار ببریم تا شاید ما هم از اهل نجات باشیم !!!

قربون چشم های نازنینتون !

یا علی

نظر فراموش نشه !!!

 
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : محمد

                                               9 و 33 دقیقه صبح !

عقربه های ساعت منتظر بودند ؛ حالا دیگر داشتند از هم سبقت می گرفتند ، عقربه ی کوچک حالا دیگر احترام عقربه بزرگه رو نگه نمی داشت ، شاید اون خیلی بیشتر از اون دو عقربه دیگه دلش واسه اون مرد بزرگ تنگ شده بود !

بالأخره عقربه ها تصمیم گرفتند تا ساعتی را اعلام کنند که در تاریخ ایران و جهان ثبت بشه ، زمان ورود رهبر انقلاب ایران رو . شاید این کار هر روزشون بود ، هر روز دور یه محور می گشتن و به آدمایی که شاید هیچ موقع با دقت بهشون نگاه نمی کردن ساعت رو نشون می دادن ؛ اما اون روز حالشون یه طور دیگه بود ، آدما که دیگه نگو ! حتی یکی از همین عقربه ها می گفت که صاحبم حتی هر دو سه ساعتم بهم نگاه نمی کرد اما اون روز هر یکی دو دقیقه من رو نگاه می کرد ! آره ، همه اون روز منتظر بودن ، منتظر ساعت 9 و 33 دقیقه صبح !

پیر و جوان ، کوچیک و بزرگ و حتی سربازای توی گهواره هم اومده بودن ! اومده بودن به استقبال مردی بزرگ ! مردی که قرار بود امام و رهبرشون بشه تا با درایتی مثال نزدنی بتونه اون ها رو در طوفان حوادث رهبری کنه ! مردی که همه ی این سال ها دور از وطن بود و امروز اومده بود تا دولت تعیین کنه ، اون هم به کمک همین ملت ! مردی با آرمان های بزرگ ! مردی ... !

اومده بود تا نذاره این انقلاب به دست نااهلان بیفته ! اما شاید بپرسی که اون مرد بزرگ کی بود ؟ اگه از من بپرسی شاید بشنوی که اون روح خدا بود ، نه ، شاید کمی از این هم فراتر ، اون نائب امام زمان ( عج) بود ، و شاید رهبر سربازای توی گهوارش و شاید هم منجی مردم ستم دیده ی ایران ! خلاصه فقط این رو بدون که اون واقعا مرد بود ، نه ، حرفم رو پس می گیرم او جوانمرد بود !

شاید برای ما نسل سومی ها و شاید دومی ها تصویر مبهمی از انقلاب و امام وجود داشته باشه ، ولی اگه جدیدا یه کم اخبار گوش کرده باشید باید تا حالا متوجه شده باشین که برادران و خواهران مسلمانمون تو کشورهای عربی دارن مث مردم انقلابی ایران در عصر خمینی کبیر دست به انقلابی بزرگ می زنن ! شاید تو انقلاب رو مثل من درک نکرده باشی ولی اگه این روزا شور و حالی که جوونای مصری و تونسی دارن رو ببینی حتما متوجه می شی که آدم های بزرگی دارن برای اینکه اذان تو کشورشون به صورت کاملا آزاد از مساجد و حتی تلویزیون پخش شه جون می دن ، دارن به خاطر خوندن نماز به جماعت و یا حتی صحبت کردن از عقایدشون جون می دن ! سخنم با توست ای ایرانی ، قدر جمهوری اسلامی و ولی فقیه را بدان ، قدر اذان و نماز جماعت را بدان و این را همیشه آویزه ی گوشت کن « که ما هر چه داریم از انقلاب و خمینی داریم » !!!  

به امید انقلاب جهانی مهدی ( عج )

 
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : محمد

با سلام

رحلت جانسوز و جان گداز پیامبر اکرم ، خاتم پیامبران ،حضرت محمد مصطفی ( ص )و شهادت سبط پاکش ،امام حسن مجتبی (ع) را به شما دوستان عزیز تسلیت میگویم .

ان شا ا... ادامه دهنده راهشان باشیم .

 
پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : محمد

قربون کبوترای حرمت امام رضا ( ع ) ......


این چند روز گذشته خونه نبودم ؛ رفته بودم پا بوس امام رضا ( ع) !

جاتون خالی ، خیلی خوب بود ؛ اما چیزی که زیاد بهم نچسبید این بود که حرم فوق العاده شلوغ بود و آدم اصلا نمی تونست حتی تو و جای ضریح بشینه چه برسه به این که بخواد تا ضریح هم بره !!!

همه اومده بودن ، ترک و کرد و عربو قارسو لر و... ! اومده بودن تا شهادت امام هشتم شیعیان ، ضامن آهو رو خدمت امام جواد ( ع ) و امام زمان ( عج ) تسلیت بگن ! نمی دونم چی شد که یکهو آقا ما رو هم طلبید ؟؟!! آخه می دونین یه چند ماهی می شد که حرم نرفته بودم و خیلی دلم گرفته بود ؛ حتی چهل و هشتم رو هم تو خونه بودم ، اما ناگهان ورق بر گشت و من هم همراه پسر عمه ام که مشهد زندگی می کنه رفتیم مشهد !

جمعه صبح که روز شهادت هم بود همراه پسر دایی ام که مشهد بود رفتیم حرم ؛ یه هیئتی دیدیم که از تهران اومده بودن و مداحشون داشت می خوند ؛ پسر داییم بهم اشاره کرد که همین جا می مونیم و گوش می کنیم ؛ خلاصه توی همون هوای سرد ( که عجبا هوای مشهد اون روز سرد بود ) اونجا ایستادیم و و گوش کردیم ! مداح می خوند « قربون کبوترای حرمت امام رضا .... » و من عجبا که در حس فرو رفته بودم !

خلاصه این که سرتون رو درد نیارم ، واقعا بهم چسبید ! ان شا الله که زیارت امام رضا ( ع ) نصیب هممون بشه و ان شا الله فرزندشون ، حضرت قائم ( عج ) هر چه سریع تر قیام بکنن ! ان شا الله !

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد